مجموعه گلشن انتظار
مجموعه گلشن انتظار
مجموعه گلشن انتظار
تهیه کننده: م. عاقبت بخیر
منبع: راسخون
منبع: راسخون
در این مقاله قطعه های ادبی و یا به عبارتی دل نوشته های عاشقان و منتظران ظهور حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تقدیم میگردد. به امید این که سراسر زندگی مان مملو از عطر یاد یوسف زهرا(سلام الله علیهما) باشد.
سلام اى گل نرگس، اى كه شيرين ترين انتظار، انتظار توست
و بهترين منتظر، منتظر توست
مى توانم در يك كلمه پر معنا بگويم:
گر عشقى هست و عاشقى
نام تو معشوق و من عاشق و شيفته توأم
در انتظارت مى مانم و از خداى بزرگ مى خواهم كه ظهورت را نزديك گرداند
ما محتاج يك نگاه گذراى شما هستيم، زودتر ظهور كن و قلب رهبرمان را شاد گردان
ما و رهبرمان در انتظار تو مى مانيم.
خدا كند كه بيايى و ما هم يكى از يارانتان باشيم
ز. نريمانى، اسلام آباد غرب، دبيرستان شاهد
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد
عطر ناب گل حضور مى آيد
سبز مردى از قبيله عشق
ساده و سبز و صبور مى آيد
ز. رزازى، دانشجو، سن: 23 سال، بروجن.
جمال عشق پيدا ميشود، وقتي تو ميآيي
بساز عيش، برپا ميشود، وقتي تو ميآيي
نه تنها خاطر دلها شود آشفته از زلفت
چه غوغايي بدنيا ميشود، وقتي تو ميآيي
در اين جا معني بودن، معمائيست، امام خوب
معمايم چه معنا ميشود، وقتي تو ميآيي
اگر چه فصل شيدايي، بشد از سر ولي هر بار
دل من باز شيدا ميشود، وقتي تو ميآيي
منم مجنون بيليلا، در اين شهر غريب، اما
تمام شهر ليلا ميشود، وقتي تو ميآيي
و بي تو زشت ميماند، به چشمم هر چه ميآيد
و زشتيها چه زيبا ميشود، وقتي تو ميآيي
و بي تو گر چه مردابي عفن آلود ميمانم
دلم همرنگ دريا ميشود، وقتي تو ميآيي
دل من تنگتر از غنچة باغ دهان توست
كه با مهر رخت وا ميشود. وقتي تو ميآيي
اگر چه تنگ درخت پير پاييز خاك شد، اما
سراپايم تمنا ميشود، وقتي تو ميآيي
و حتي خواستم با تو، نگويم راز دل اما
دريغا من وا ميشود وقتي تو ميآيي
بيا اي نوبهار دل، كه در دنياي مرگ آلود
قيامت باز برپا ميشود، وقتي تو ميآيي
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
با گريهها دل را شكستم تا بيايي
درهاي اين دل را براي سالها سال
بر هر كه جز محبوب بستم تا بيايي
آري ميان آسمان خاطراتم
تنهاي تنها با تو هستم تا بيايي
با يك دل پرخون و دستان تمنا
چون لالهاي ساغر به دستم تا بيايي
شرط گسستن بود حرف آخرينست
زنجيرهايم را گسستم تا بيايي
در انتظارت اي سيه چشم سيه خال
از هر سياهي بود رستم تا بيايي
وقتي كه ساقي جمعه را روز تو، ناميد
با بادههاي جمعه مستم تا بيايي
من در بلنداي غم تنهايي خويش
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
روزی که او بیاید
گویی بهار هستیم
با دستی از شکوفه
از راه خواهد آمد
در لحظهای پر از گل
ناگاه خواهد آمد
محمود پوروهاب
زنگ دینی و حساب
نمره های من ضعیف
بی حساب و بی کتاب
فصل نمره چینی است
امتحان اولم
امتحان دینی است
ای خدای مهربان
فصل دینی و حساب
روزهای امتحان
هر چه خواستم بده
کارنامه مرا
دست راستم بده
بازآ که دل هنوز به ياد تو دلبر است
جان از دريچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر که سايه ديوار انتظار
سوزندهتر ز تابش خورشيد محشر است
بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خيز اشک چو کشتي، شناور است
بازآ که از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل، از مشرق اميد
بنماي رخ که طالعم از شب، سيهتر است
زد نقش مهر روي تو بر دل چنان که اشک
آيينهدار چهرهات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران «مشفقت»
رويت به هر چه مينگرم در برابر است
آيينههاى روشن و شفاف آب را
وقتى به دوش چشم تو نعشم كشيده شد
ديدم كه مُردهام - و چشيدم عذاب را
مقروض مردمان نگاه توام هنوز
بايد كه زود تسويه كردن اين حساب را
آن برگ سبز، تحفه درويش دست تو
از من گرفت فرصت هر انتخاب را
من شاه بيت اين غزلم را نگفتهام
آخر نمىشود بسرايم سراب را
در حل آن سؤال نگاهت دلم هنوز
هى غصه مىخورد كه نگفتى جواب را
بر من ببخش اين غزل بى ستاره را
گم كردهام كليد غزلهاى ناب را.
ساناز احمدى دوستدار - ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج
در امتداد ريل و بيابان ناتمام
نقاشى تمامىِ، ما شكل مبهمى است
پاهاى نيمه كاره و دستان ناتمام!
فكر تمام پنجرهها با طلوع توست
خورشيد جمعههاى زمستان نا تمام!
مثل تمام ثانيهها فكر رفتنى
آيئنه دار خاطره! مهمان ناتمام!
تا كى كنار پنجره با چشمهاى سرد
در زير سقف كلبه ويران ناتمام؟
بر گرد و با نوازش دستان عاشقت
گرمى بده به غربت انسان ناتمام
غلامعباس بخشى - آزاد اسلامى اراك
پشت دوتايشان شده از حجم درد، خم
آن دو هميشه در سرِ كوچه نشستهاند
امّا به چشم مردم اين شهر «محترم»
من هم رفيق هر دوى شانم هميشه وُ
گاهى هم آن دو را - بشود - پارك مىبرم
اين عكس يادگارى آن «دو»ست توى پارك
يك ويلچر، يك انسان، سرد و شبيه هم
در چشمهاى خسته من «پاك و بىگناه»
امّا به حكم مبهم تقدير «متهم»
پاهاى تو براى من - اين دفعه من فلج!
پاهاى من براى تو، پاشو و يك قدم...
يا نه! برو، بدو، برو شادى كن و بخند
اين بار من به جاى تو معلوم مىشوم
حرف مرا قبول ندارى اگر، ببين:
حتّى به جان هردويمان مىخورم قسم
كه پاى تو براى من اين دفعه من فلج
پاهاى من براى تو، پاشو و دست كم:
اين شعر را قبول كن از شاعرى كه هيچ
چيزى نداشته ست به جز كاغذ و قلم
مهدى زارعى - دانشگاه آزاد كرج
مگر دو مرتبه بختم ورق بگرداند
كسى بيايد خون مرا به شيشه كند
و استخوانهايم را همه بخشكاند
و پوستم را بربند رخت پهن كند
مرا اتو كند و بر تنش بپوشاند
خوشش نيامد اگر پركند مرا از ابر
شبيه بادكنك در هوا بچرخاند
اگر نخواست رهايم كند مرا ببرد
به يك مغازه و در پشت شيشه بنشاند
مگر يكى )كه تو باشى( بيايد و بخرد
مرا به قيمت خوبى - كسى چه مىداند -
)نتيجه اينكه بمان تا غم تو را بخرم
براى هيچكسى مشترى نمىماند(
به خانهام ببرد، قيچىام كند آرام
و صفحه صفحه كند، پس به هم بچسباند
مرا به خون خودم بيت بيت بنويسد
پس بخواند و روح مرا بگرياند
از استخوان هايم آتشى برافروزد
و برگ برگ تمام مرا بسوزاند
محمد سعيد ميرنوائى ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج
به جز از عشق غمى نيست بيا عاشق باش
آنچه خاموش كند آتش دل را اى دوست
به جز از اشك نمى نيست بيا عاشق باش
به جز اين گنج كه در سينه تو پنهان است
به خدا جام جمى نيست بيا عاشق باش
آقاى امين كشاورزى
تصوير بهشت در مقابل داريم
افسانه نه! اين نشان تاريخى ماست
ما چهارده انقلاب كامل داريم
در عشق تو آنچه بود ما باختهايم
با سختى عشق، خويش را ساختهايم
هر چند در انتظار تو فرسوديم
حالا كه رسيدهاى گل انداختهايم
قاسمعلى شيرى - كارشناسى ارشد مديريت - دانشگاه تهران
در گفتگوى گرم دو تا دل سكوت محض
آرى قدم به ساحت دريا گذاشتم
آن شب كه قرص ماه تو كامل، سكوت محض
مىريختم شكوفه و گل بر سرت، تو هم
يا مىزدى به آن همه حاصل سكوت محض
تا با طلوع چشم تو بيدار مىشوم
رؤياى روشنم همه باطل، سكوت محض
در گير و دار پلك زدن محو مىشوى
جارىست باز، اى دل غافل، سكوت محض!
سيد حكيم بينش - كارشناسى شيمى - دانشگاه اصفهان
اسمى به اعتبار كسى كه تو نيستى
زندان - هزار و سيصد و پنجاه و پنج - مرد
عكس شماره دار كسى كه تو نيستى
در پارك، صندلى كنار تو خالى است
در فكر او كنار كسى كه »تو« نيستى
مرد مچاله - ساعت بيهوده - شهر گيج
يك زن در انتظار كسى كه تو نيستى
تو مردهاى و چند بلوك آنطرفترى
او رفته بر مزار كسى كه تو نيستى
نفرين به روزگار تو كه نيستى كسى
نفرين به روزگار كسى كه تو نيستى
محمد سعيد ميرزايى
كارشناسى ادبيات فارسى - دانشگاه آزاد واحد كرج
به مردمان خيابانمان نمىخوردند
دو تا قيافه در هم شكسته متروك
سپيده مثل دو تا شمع كهنه افسردند
تو در اتاق خودت گرم صرف نوشابه
دو گل، دو شاخه گلايول، دو تشنه پژمردند
و مردمان حوالى چقدر تاريكند
دو روز رفت و تقويمها ورق خوردند
و چشم... چشم... و اين چشمهاى بى احساس
براى گريه نكردن بهانه آوردند
دو تا ستاره زمينى شد و جسدها را
دو تا فرشته به اعماق آسمان بردند...
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم
اگر چه سينه من مدفن درد است اى بانو
اگر چه سهم من شد كوچهاى بن بست اى بانو
همين كه از تو مىخواهم بگويم، مىشود از شوق
دلم مست و زبانم مست و دستم مست اى بانو
تو بايد از تبار نور باشى چونكه از عشقت
دلم در سينه مىرقصد، قلم در دست اى بانو
يقين دارم كه دست خالى از اينجا نخواهد رفت
كسى كه بر ضريحت آمد و دل بست اى بانو
مبادا از نظر روزى بيفتد اين غزل، زيرا
دلم كردهام همراه آن پيوست اى بانو
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم
پر مىشود حياط از آهنگ و شعر و شور
پر مىشود دوباره دل صاف آسمان
از بال از پرنده از آواز از عبور
سرشار مىشود لب هر غنچه از سلام
لبريز مىشود دل هر پنجره ز نور
از قلب كوه، شعر خدا مىشود روان
صاف و زلال، نرم و رها، غرق در سرور
چون سال پيش روى دو تا بال شاپرك
باغى ز رنگ و غنچه و گل مىكند ظهور
يكباره كفترى ز دلم مىپرد هوا
وقتى بهار مىرسد از راههاى دور...
سيد سعيد هاشمى
تو ياد آورِ صبرِ كوهى در احساسِ تنها شدن
تو مصداقِ دردى، پر از احتياجِ مداوا شدن
تو يك بركهاى صاف و آرام و خاموش، مانندِ چشم
و اينك پر از خشمِ توفان شدن، حس دريا شدن
تو نازل شدى، با سرشتِ قسم خورده آسمان
و حالا پُرى از خيالِ پريدن و عنقا شدن
تو آن روحِ سبزى، وراى تصوّر به دور از نظر
تو سرشار از اعجاز، آغاز احساس عيسى شدن
تو بالاتر از حدّ عرفانىِ عشق و آيينهاى
تو گوياتر از شرحِ آبى، به هنگامِ معنا شدن
تو مىخواهى از مرز جغرافياى زمين، بگذرى
و اين كوله بارت و آن عزمِ جزمِ مهيّا شدن
مائده كرم الهى
كاردرمانى دانشكده توانبخشى دانشگاه ع پ فاطميه قم
و ايستاده زمان بين اين دو تا جمعه
چقدر بىتو جهان مثل جمعه بازار است
و گفتهاند كه مىآيى از قضا جمعه
مورخ چه زمانى؟
يكِ يكِ يك بود؟
از انتظار پديد آمده الى جمعه
و جمعه روز جهانى توست در تقويم
خدا بياورد آن روز را وَ يا جمعه
امامْ جمعه دنيا تو را خدا ديگر
بيا تمام كن اين انتظار را جمعه
مريم آريان
ادبيات فارسى دانشگاه تهران
تپش واهمه خيز نفس صحرا را
نور بىحوصله در پنجره مىآشوبد
باز كن پنجره بسته گلدانها را
واژهها در شعف شعر شدن مىرقصند
ديدى آنك به افق چرخش مولانا را
شيهه اسب كسى در نفس توفان است
گوش كن مىشنوى همهمه دريا را
سبز پوش، اسب سوارى گل و قرآن در دست
آب مىپاشد يك مرقد نا پيدا را
قنبر على تابش
پيراهنش از پرستو، شال و قباش از كبوتر
راز خزر بود گويا، آيينه چشمهايش
لبريز يك حس آبى، با آسمانها برادر
مىگفت: ديديد ترديد، گستردگى را قفس كرد
پس آسمان را نبينيم، با چشمهاى مشجّر
آيينه در كوچهها تان، ذوق وزيدن ندارد
اى مردمان قرينه! اى مردمان مكرّر
مرد غزلهاى شرجى، مىگفت: بايد بپوشيم
پيراهنى آفتابى، اى مردم ابر بندر!
در شهر پژواك مىشد، منظومههاى سپيدش
با روشنى حرف مىزد، از كهكشانهاى ديگر
شولايى از گُل به تن داشت، دل زد به آيين دريا
مانديم در حيرت و او در آينه شد شناور
خود را به باران رسانيد، يك برق باريد و در خاك
روييد از او سبز و روشن آيينههاى معطر
هر عصر مىديدم اينجا، از روزن شيروانى
مرد شنل پوش شاعر، رد مىشود چتر بر سر
على داوودى - رشته عكاسى
از درد و رنج اين همه مدّت رهانىام
آن روزها كه رنگ و ريا، رنگ و رو نداشت
آيينه بود و عاطفه بود و جوانى ام
من بودم و نگاه پر از شعرهاى تو
تو مونس هميشگى شعر خوانىام
بُغضى نبود تا كه دلم عقده وا كند
كمرنگ بود، رنج و غم زندگانىام
حالا ولى تو رفتهاى و كوله بار غم
مىپرسد از ندامت و حسرت نشانىام
من ماندم و خرابهاى از خاطرات خوب
بگذار تا كه گريه كند شادمانىام
آرى! منم چون كهنه گليمى كه نخ نماست
بايد رفو كنند مرا با جوانىام!
مجيد وفايى - دانشگاه آزاد اسلامى يزد
مشت فشرده تو برادر
آبستن صبورى سنگى
آن سوتر از شكوه صدايت
مردى ست با سكوت تفنگى
پرواز سنگ و ردّ گلوله
انگشت و ماشه، خون و درنگى
مادر نگاه مىكند، آن گاه
مىخندد از خيال قشنگى:
»عبّاس نوبت تو رسيده ست.
بايد به جاى حمزه بجنگى!«
مصطفى بصيرى
ناگاه باران نيزهاى شد بر آشيانى از كبوتر
خورشيد هم از بام پر زد، فرياد گلها بىاثر شد
موج تهاجمهاى دريا، آرام ساحل را شكستند
در سينه مردان ساحل داغ تلاطم شعله ور شد
ناى اذان جوشيد، امّا در ازدحام سنگ خشكيد
حتّى گل گلدستههامان از داستان بىبال و پر شد
با اين همه خون و خطر باز روييد قرآن و گل و عشق
با ريشه در آيينه و آب، دلهاى ما آيينهتر شد.
على بابا جانى
عالم كون و مكان در عدمت كامل نيست
نقص و عصيان و عدم در تو ندارد راهى
هيچ جاهل به بقا در صف تو مايل نيست
عارفان درس بلاغت ز تو آموختهاند
بحر جوشنده عرفان تو را ساحل نيست
در عدالت مَثَل آتش و دستان عقيل
دادرس كز تو اطاعت نبرد عادل نيست
اى على، شير خدا، فاتح باب خيبر
فتح دلهاى خداجوى، تو را مشكل نيست
به جهان يارترين يار تو را زهرا بود
در فراقش خوشى دهر تو را شامل نيست
بعد زهرا به جهان راز تو را چاه شنيد
گرچه او رفت ولى از غم تو غافل نيست
لاله روييد به محراب و سرت خونين شد
قاتلت را به جز از خشم خدا حاصل نيست
در جوار حرمت كاش مرا منزل بود
اى دريغا سفرم كوى تو را قابل نيست
عبدالخالق زارعى
چشم چمن در هواى تو بيدار
تو با صبح مىآيى
و من مىنويسم كهاى صبح سرشار!
تو باران نورى و روزى نگاه تو از آبى كرانها
دل تشنه لاله را مملو از آفتاب خدا مىكنند
و بغض سكوت زمين را
صداى تو را مىكند
و يك روز بر دوش باران
تو مىآيى و لالهها مىشكوفند
از آن پس تمام زمين آفتابى مىشود
با توام سرور من!
اى يگانه منجى برتر من
چشم من مانده به راه كه تو
از پيچ و خم جاده بيايى يك روز
با صدايى آرام و
نگاهى كه پر از زيباييست
قصر عاطفه را تازه كنى
و بگويى با ما از عدالت از داد
و بگويى با ما كه سعادت نه نهان در كره خاكى ماست
كه سعادت همه در نزد خداست
و بگويى با ما
كه الا اى تن خاكى! برخيز
جامه صدق و صفا بر تن كن
قدمى بر دار فرا سوى زمين
اشك از ديده خورشيد بشوى
سبدى از گل مهر، ببر و كيهان را
با قدومى آرام
همچو دشتستان كن
تا شوى اهل بهشت زيبا
پس بدان مهدى جان!
دل ما با دل تو
چشمه جوشانى است كه
در آن مىجوشد
راز هستى و وجود
و اثر مىبخشد به دل خسته من
نجمه نصير
منابع:
www.salimian.com
www.intizarmag.ir
انتظار نوجوان
پایگاه اطلاع رسانی مسجد مقدس جمکران
ماهنامه امان
/خ
سلام گل نرگس
سلام اى گل نرگس، اى كه شيرين ترين انتظار، انتظار توست
و بهترين منتظر، منتظر توست
مى توانم در يك كلمه پر معنا بگويم:
گر عشقى هست و عاشقى
نام تو معشوق و من عاشق و شيفته توأم
در انتظارت مى مانم و از خداى بزرگ مى خواهم كه ظهورت را نزديك گرداند
ما محتاج يك نگاه گذراى شما هستيم، زودتر ظهور كن و قلب رهبرمان را شاد گردان
ما و رهبرمان در انتظار تو مى مانيم.
خدا كند كه بيايى و ما هم يكى از يارانتان باشيم
ز. نريمانى، اسلام آباد غرب، دبيرستان شاهد
جمعه روز سبز انتظار
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد
عطر ناب گل حضور مى آيد
سبز مردى از قبيله عشق
ساده و سبز و صبور مى آيد
ز. رزازى، دانشجو، سن: 23 سال، بروجن.
«وقتي تو ميآيي»
جمال عشق پيدا ميشود، وقتي تو ميآيي
بساز عيش، برپا ميشود، وقتي تو ميآيي
نه تنها خاطر دلها شود آشفته از زلفت
چه غوغايي بدنيا ميشود، وقتي تو ميآيي
در اين جا معني بودن، معمائيست، امام خوب
معمايم چه معنا ميشود، وقتي تو ميآيي
اگر چه فصل شيدايي، بشد از سر ولي هر بار
دل من باز شيدا ميشود، وقتي تو ميآيي
منم مجنون بيليلا، در اين شهر غريب، اما
تمام شهر ليلا ميشود، وقتي تو ميآيي
و بي تو زشت ميماند، به چشمم هر چه ميآيد
و زشتيها چه زيبا ميشود، وقتي تو ميآيي
و بي تو گر چه مردابي عفن آلود ميمانم
دلم همرنگ دريا ميشود، وقتي تو ميآيي
دل من تنگتر از غنچة باغ دهان توست
كه با مهر رخت وا ميشود. وقتي تو ميآيي
اگر چه تنگ درخت پير پاييز خاك شد، اما
سراپايم تمنا ميشود، وقتي تو ميآيي
و حتي خواستم با تو، نگويم راز دل اما
دريغا من وا ميشود وقتي تو ميآيي
بيا اي نوبهار دل، كه در دنياي مرگ آلود
قيامت باز برپا ميشود، وقتي تو ميآيي
ساقي جمعه
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
با گريهها دل را شكستم تا بيايي
درهاي اين دل را براي سالها سال
بر هر كه جز محبوب بستم تا بيايي
آري ميان آسمان خاطراتم
تنهاي تنها با تو هستم تا بيايي
با يك دل پرخون و دستان تمنا
چون لالهاي ساغر به دستم تا بيايي
شرط گسستن بود حرف آخرينست
زنجيرهايم را گسستم تا بيايي
در انتظارت اي سيه چشم سيه خال
از هر سياهي بود رستم تا بيايي
وقتي كه ساقي جمعه را روز تو، ناميد
با بادههاي جمعه مستم تا بيايي
من در بلنداي غم تنهايي خويش
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
با دستی از شکوفه
روزی که او بیاید
گویی بهار هستیم
با دستی از شکوفه
از راه خواهد آمد
در لحظهای پر از گل
ناگاه خواهد آمد
محمود پوروهاب
کارنامه
زنگ دینی و حساب
نمره های من ضعیف
بی حساب و بی کتاب
فصل نمره چینی است
امتحان اولم
امتحان دینی است
ای خدای مهربان
فصل دینی و حساب
روزهای امتحان
هر چه خواستم بده
کارنامه مرا
دست راستم بده
بازآ
بازآ که دل هنوز به ياد تو دلبر است
جان از دريچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر که سايه ديوار انتظار
سوزندهتر ز تابش خورشيد محشر است
بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خيز اشک چو کشتي، شناور است
بازآ که از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل، از مشرق اميد
بنماي رخ که طالعم از شب، سيهتر است
زد نقش مهر روي تو بر دل چنان که اشک
آيينهدار چهرهات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران «مشفقت»
رويت به هر چه مينگرم در برابر است
كليد غزل
آيينههاى روشن و شفاف آب را
وقتى به دوش چشم تو نعشم كشيده شد
ديدم كه مُردهام - و چشيدم عذاب را
مقروض مردمان نگاه توام هنوز
بايد كه زود تسويه كردن اين حساب را
آن برگ سبز، تحفه درويش دست تو
از من گرفت فرصت هر انتخاب را
من شاه بيت اين غزلم را نگفتهام
آخر نمىشود بسرايم سراب را
در حل آن سؤال نگاهت دلم هنوز
هى غصه مىخورد كه نگفتى جواب را
بر من ببخش اين غزل بى ستاره را
گم كردهام كليد غزلهاى ناب را.
ساناز احمدى دوستدار - ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج
مهمان نا تمام
در امتداد ريل و بيابان ناتمام
نقاشى تمامىِ، ما شكل مبهمى است
پاهاى نيمه كاره و دستان ناتمام!
فكر تمام پنجرهها با طلوع توست
خورشيد جمعههاى زمستان نا تمام!
مثل تمام ثانيهها فكر رفتنى
آيئنه دار خاطره! مهمان ناتمام!
تا كى كنار پنجره با چشمهاى سرد
در زير سقف كلبه ويران ناتمام؟
بر گرد و با نوازش دستان عاشقت
گرمى بده به غربت انسان ناتمام
غلامعباس بخشى - آزاد اسلامى اراك
ويلچر
پشت دوتايشان شده از حجم درد، خم
آن دو هميشه در سرِ كوچه نشستهاند
امّا به چشم مردم اين شهر «محترم»
من هم رفيق هر دوى شانم هميشه وُ
گاهى هم آن دو را - بشود - پارك مىبرم
اين عكس يادگارى آن «دو»ست توى پارك
يك ويلچر، يك انسان، سرد و شبيه هم
در چشمهاى خسته من «پاك و بىگناه»
امّا به حكم مبهم تقدير «متهم»
پاهاى تو براى من - اين دفعه من فلج!
پاهاى من براى تو، پاشو و يك قدم...
يا نه! برو، بدو، برو شادى كن و بخند
اين بار من به جاى تو معلوم مىشوم
حرف مرا قبول ندارى اگر، ببين:
حتّى به جان هردويمان مىخورم قسم
كه پاى تو براى من اين دفعه من فلج
پاهاى من براى تو، پاشو و دست كم:
اين شعر را قبول كن از شاعرى كه هيچ
چيزى نداشته ست به جز كاغذ و قلم
مهدى زارعى - دانشگاه آزاد كرج
كسى بيايد...
مگر دو مرتبه بختم ورق بگرداند
كسى بيايد خون مرا به شيشه كند
و استخوانهايم را همه بخشكاند
و پوستم را بربند رخت پهن كند
مرا اتو كند و بر تنش بپوشاند
خوشش نيامد اگر پركند مرا از ابر
شبيه بادكنك در هوا بچرخاند
اگر نخواست رهايم كند مرا ببرد
به يك مغازه و در پشت شيشه بنشاند
مگر يكى )كه تو باشى( بيايد و بخرد
مرا به قيمت خوبى - كسى چه مىداند -
)نتيجه اينكه بمان تا غم تو را بخرم
براى هيچكسى مشترى نمىماند(
به خانهام ببرد، قيچىام كند آرام
و صفحه صفحه كند، پس به هم بچسباند
مرا به خون خودم بيت بيت بنويسد
پس بخواند و روح مرا بگرياند
از استخوان هايم آتشى برافروزد
و برگ برگ تمام مرا بسوزاند
محمد سعيد ميرنوائى ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج
عاشقى
به جز از عشق غمى نيست بيا عاشق باش
آنچه خاموش كند آتش دل را اى دوست
به جز از اشك نمى نيست بيا عاشق باش
به جز اين گنج كه در سينه تو پنهان است
به خدا جام جمى نيست بيا عاشق باش
آقاى امين كشاورزى
افسانه نه!
تصوير بهشت در مقابل داريم
افسانه نه! اين نشان تاريخى ماست
ما چهارده انقلاب كامل داريم
در عشق تو آنچه بود ما باختهايم
با سختى عشق، خويش را ساختهايم
هر چند در انتظار تو فرسوديم
حالا كه رسيدهاى گل انداختهايم
قاسمعلى شيرى - كارشناسى ارشد مديريت - دانشگاه تهران
سكوت محض
در گفتگوى گرم دو تا دل سكوت محض
آرى قدم به ساحت دريا گذاشتم
آن شب كه قرص ماه تو كامل، سكوت محض
مىريختم شكوفه و گل بر سرت، تو هم
يا مىزدى به آن همه حاصل سكوت محض
تا با طلوع چشم تو بيدار مىشوم
رؤياى روشنم همه باطل، سكوت محض
در گير و دار پلك زدن محو مىشوى
جارىست باز، اى دل غافل، سكوت محض!
سيد حكيم بينش - كارشناسى شيمى - دانشگاه اصفهان
يك مونولوگ
اسمى به اعتبار كسى كه تو نيستى
زندان - هزار و سيصد و پنجاه و پنج - مرد
عكس شماره دار كسى كه تو نيستى
در پارك، صندلى كنار تو خالى است
در فكر او كنار كسى كه »تو« نيستى
مرد مچاله - ساعت بيهوده - شهر گيج
يك زن در انتظار كسى كه تو نيستى
تو مردهاى و چند بلوك آنطرفترى
او رفته بر مزار كسى كه تو نيستى
نفرين به روزگار تو كه نيستى كسى
نفرين به روزگار كسى كه تو نيستى
محمد سعيد ميرزايى
كارشناسى ادبيات فارسى - دانشگاه آزاد واحد كرج
چشمهاى بى احساس
به مردمان خيابانمان نمىخوردند
دو تا قيافه در هم شكسته متروك
سپيده مثل دو تا شمع كهنه افسردند
تو در اتاق خودت گرم صرف نوشابه
دو گل، دو شاخه گلايول، دو تشنه پژمردند
و مردمان حوالى چقدر تاريكند
دو روز رفت و تقويمها ورق خوردند
و چشم... چشم... و اين چشمهاى بى احساس
براى گريه نكردن بهانه آوردند
دو تا ستاره زمينى شد و جسدها را
دو تا فرشته به اعماق آسمان بردند...
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم
بانو
اگر چه سينه من مدفن درد است اى بانو
اگر چه سهم من شد كوچهاى بن بست اى بانو
همين كه از تو مىخواهم بگويم، مىشود از شوق
دلم مست و زبانم مست و دستم مست اى بانو
تو بايد از تبار نور باشى چونكه از عشقت
دلم در سينه مىرقصد، قلم در دست اى بانو
يقين دارم كه دست خالى از اينجا نخواهد رفت
كسى كه بر ضريحت آمد و دل بست اى بانو
مبادا از نظر روزى بيفتد اين غزل، زيرا
دلم كردهام همراه آن پيوست اى بانو
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم
شعر خدا
پر مىشود حياط از آهنگ و شعر و شور
پر مىشود دوباره دل صاف آسمان
از بال از پرنده از آواز از عبور
سرشار مىشود لب هر غنچه از سلام
لبريز مىشود دل هر پنجره ز نور
از قلب كوه، شعر خدا مىشود روان
صاف و زلال، نرم و رها، غرق در سرور
چون سال پيش روى دو تا بال شاپرك
باغى ز رنگ و غنچه و گل مىكند ظهور
يكباره كفترى ز دلم مىپرد هوا
وقتى بهار مىرسد از راههاى دور...
سيد سعيد هاشمى
روح سبز
تو ياد آورِ صبرِ كوهى در احساسِ تنها شدن
تو مصداقِ دردى، پر از احتياجِ مداوا شدن
تو يك بركهاى صاف و آرام و خاموش، مانندِ چشم
و اينك پر از خشمِ توفان شدن، حس دريا شدن
تو نازل شدى، با سرشتِ قسم خورده آسمان
و حالا پُرى از خيالِ پريدن و عنقا شدن
تو آن روحِ سبزى، وراى تصوّر به دور از نظر
تو سرشار از اعجاز، آغاز احساس عيسى شدن
تو بالاتر از حدّ عرفانىِ عشق و آيينهاى
تو گوياتر از شرحِ آبى، به هنگامِ معنا شدن
تو مىخواهى از مرز جغرافياى زمين، بگذرى
و اين كوله بارت و آن عزمِ جزمِ مهيّا شدن
مائده كرم الهى
كاردرمانى دانشكده توانبخشى دانشگاه ع پ فاطميه قم
جمعه
و ايستاده زمان بين اين دو تا جمعه
چقدر بىتو جهان مثل جمعه بازار است
و گفتهاند كه مىآيى از قضا جمعه
مورخ چه زمانى؟
يكِ يكِ يك بود؟
از انتظار پديد آمده الى جمعه
و جمعه روز جهانى توست در تقويم
خدا بياورد آن روز را وَ يا جمعه
امامْ جمعه دنيا تو را خدا ديگر
بيا تمام كن اين انتظار را جمعه
مريم آريان
ادبيات فارسى دانشگاه تهران
شيهه اسب
تپش واهمه خيز نفس صحرا را
نور بىحوصله در پنجره مىآشوبد
باز كن پنجره بسته گلدانها را
واژهها در شعف شعر شدن مىرقصند
ديدى آنك به افق چرخش مولانا را
شيهه اسب كسى در نفس توفان است
گوش كن مىشنوى همهمه دريا را
سبز پوش، اسب سوارى گل و قرآن در دست
آب مىپاشد يك مرقد نا پيدا را
قنبر على تابش
شاعر
پيراهنش از پرستو، شال و قباش از كبوتر
راز خزر بود گويا، آيينه چشمهايش
لبريز يك حس آبى، با آسمانها برادر
مىگفت: ديديد ترديد، گستردگى را قفس كرد
پس آسمان را نبينيم، با چشمهاى مشجّر
آيينه در كوچهها تان، ذوق وزيدن ندارد
اى مردمان قرينه! اى مردمان مكرّر
مرد غزلهاى شرجى، مىگفت: بايد بپوشيم
پيراهنى آفتابى، اى مردم ابر بندر!
در شهر پژواك مىشد، منظومههاى سپيدش
با روشنى حرف مىزد، از كهكشانهاى ديگر
شولايى از گُل به تن داشت، دل زد به آيين دريا
مانديم در حيرت و او در آينه شد شناور
خود را به باران رسانيد، يك برق باريد و در خاك
روييد از او سبز و روشن آيينههاى معطر
هر عصر مىديدم اينجا، از روزن شيروانى
مرد شنل پوش شاعر، رد مىشود چتر بر سر
على داوودى - رشته عكاسى
اوج تمنّا
از درد و رنج اين همه مدّت رهانىام
آن روزها كه رنگ و ريا، رنگ و رو نداشت
آيينه بود و عاطفه بود و جوانى ام
من بودم و نگاه پر از شعرهاى تو
تو مونس هميشگى شعر خوانىام
بُغضى نبود تا كه دلم عقده وا كند
كمرنگ بود، رنج و غم زندگانىام
حالا ولى تو رفتهاى و كوله بار غم
مىپرسد از ندامت و حسرت نشانىام
من ماندم و خرابهاى از خاطرات خوب
بگذار تا كه گريه كند شادمانىام
آرى! منم چون كهنه گليمى كه نخ نماست
بايد رفو كنند مرا با جوانىام!
مجيد وفايى - دانشگاه آزاد اسلامى يزد
براى فلسطين
مشت فشرده تو برادر
آبستن صبورى سنگى
آن سوتر از شكوه صدايت
مردى ست با سكوت تفنگى
پرواز سنگ و ردّ گلوله
انگشت و ماشه، خون و درنگى
مادر نگاه مىكند، آن گاه
مىخندد از خيال قشنگى:
»عبّاس نوبت تو رسيده ست.
بايد به جاى حمزه بجنگى!«
مصطفى بصيرى
ناگاه فصل برگ ريزان، ناگاه فصلى پرخطرشد
ناگاه باران نيزهاى شد بر آشيانى از كبوتر
خورشيد هم از بام پر زد، فرياد گلها بىاثر شد
موج تهاجمهاى دريا، آرام ساحل را شكستند
در سينه مردان ساحل داغ تلاطم شعله ور شد
ناى اذان جوشيد، امّا در ازدحام سنگ خشكيد
حتّى گل گلدستههامان از داستان بىبال و پر شد
با اين همه خون و خطر باز روييد قرآن و گل و عشق
با ريشه در آيينه و آب، دلهاى ما آيينهتر شد.
على بابا جانى
بحر جوشنده عرفان
عالم كون و مكان در عدمت كامل نيست
نقص و عصيان و عدم در تو ندارد راهى
هيچ جاهل به بقا در صف تو مايل نيست
عارفان درس بلاغت ز تو آموختهاند
بحر جوشنده عرفان تو را ساحل نيست
در عدالت مَثَل آتش و دستان عقيل
دادرس كز تو اطاعت نبرد عادل نيست
اى على، شير خدا، فاتح باب خيبر
فتح دلهاى خداجوى، تو را مشكل نيست
به جهان يارترين يار تو را زهرا بود
در فراقش خوشى دهر تو را شامل نيست
بعد زهرا به جهان راز تو را چاه شنيد
گرچه او رفت ولى از غم تو غافل نيست
لاله روييد به محراب و سرت خونين شد
قاتلت را به جز از خشم خدا حاصل نيست
در جوار حرمت كاش مرا منزل بود
اى دريغا سفرم كوى تو را قابل نيست
عبدالخالق زارعى
انتظارى سبز
چشم چمن در هواى تو بيدار
تو با صبح مىآيى
و من مىنويسم كهاى صبح سرشار!
تو باران نورى و روزى نگاه تو از آبى كرانها
دل تشنه لاله را مملو از آفتاب خدا مىكنند
و بغض سكوت زمين را
صداى تو را مىكند
و يك روز بر دوش باران
تو مىآيى و لالهها مىشكوفند
از آن پس تمام زمين آفتابى مىشود
با توام سرور من!
اى يگانه منجى برتر من
چشم من مانده به راه كه تو
از پيچ و خم جاده بيايى يك روز
با صدايى آرام و
نگاهى كه پر از زيباييست
قصر عاطفه را تازه كنى
و بگويى با ما از عدالت از داد
و بگويى با ما كه سعادت نه نهان در كره خاكى ماست
كه سعادت همه در نزد خداست
و بگويى با ما
كه الا اى تن خاكى! برخيز
جامه صدق و صفا بر تن كن
قدمى بر دار فرا سوى زمين
اشك از ديده خورشيد بشوى
سبدى از گل مهر، ببر و كيهان را
با قدومى آرام
همچو دشتستان كن
تا شوى اهل بهشت زيبا
پس بدان مهدى جان!
دل ما با دل تو
چشمه جوشانى است كه
در آن مىجوشد
راز هستى و وجود
و اثر مىبخشد به دل خسته من
نجمه نصير
منابع:
www.salimian.com
www.intizarmag.ir
انتظار نوجوان
پایگاه اطلاع رسانی مسجد مقدس جمکران
ماهنامه امان
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}